کتاب شدن (becoming)، داستان زندگی میشل اوباما به قلم خود اوست، میشل اوباما (Michelle Obama) بانوی اول سابق آمریکا و همسر باراک اوباما (Barack Obama) است. او در سال ۱۹۶۴ در خانواده ای از طبقه کارگر در شیکاگو به دنیا آمد. آنچه در این کتاب می خوانید روندی است از مسیر زندگی او، از اینکه چگونه کودکی اش را گذرانده (بخش اول)، تمامی مراحل تحصیلی اش را پشت سر گذاشته، با باراک اوباما آشنا شده (بخش دوم) و درنهایت بانوی اول آمریکا (بخش سوم) شده است. درجایی از کتاب می خوانیم:

فهرست []

    «تا امروز در زندگی ام وکیل بوده ام، مدیر بیمارستان بوده ام و مسئول یک موسسه غیرانتفاعی که به جوان ها کمک می کند تا مسیر شغلی معناداری برای خودشان بسازند. من از خانواده ای سیاه پوست از طبقه کارگر وارد دانشگاهی شدم که اغلب سفیدپوست هایی از خانواده های مرفه در آن بودند. در خیلی از اتاق ها، من تنها زن یا تنها سیاه پوست بوده ام. علاوه بر این ها عروس بوده ام، مادری مضطرب، دختری که از غصه مستأصل شده و بانوی اول آمریکا بوده ام، شغلی که رسمی نیست اما به من جایگاهی داده که پیش از آن هرگز در تصورم نمی گنجید». عنوان کتاب Becoming است، به معنای شدن، اما همان طور که نویسنده در مقدمه کتاب هم اشاره کرده، هدفش از انتخاب این عنوان برای کتاب این است که نشان دهد همه ما در مسیر زندگی، در حال رشد و تکامل هستیم و این مسیر در یک نقطه پایان نمی پذیرد و همواره ادامه دارد و بی انتهاست. ما فقط یک بار دکتر، معلم، مهندس، کارمند یا صاحب هر عنوان شغلی دیگر نمی شویم، بلکه در تمام دوران زندگی خود در مسیر رو به جلوئی هستیم و بارها و بارها به نقش های مختلف درمی آییم. کتاب در سه بخش تنظیم شده است:

    • becoming me
    • becoming us
    • becoming more

    این کتاب که در ۱۳ نوامبر سال ۲۰۱۸ منتشرشده است و داستان میشل اوباما را شرح می دهد که همراه با خانواده‎ اش در محله ای کارگرنشین در شیکاگو زندگی می کرد و بعداً به دانشجویی عالی و زنی قدرتمند و مستقل تبدیل شد. زنی که باراک اوباما را ملاقات کرد و عاشق او شد. این کتاب داستان زندگی زنی است که انتظار نداشت نخستین زن آمریکایی سیاه پوستی باشد که در کاخ سفید اقامت می کند، با این حال راهی پیدا کرد تا بازهم در غیرعادی ترین و سخت ترین شرایط، دیدگاه های منحصربه فردش را عملی کند. میشل به عنوان بانوی اول آمریکا یک الگوی متفاوت از زندگی به زنان معرفی کرده است. زندگی دوگانه میشل باعث شده تا او بتواند از جنبه های مختلف به زندگی بنگرد. جایگاه سیاسی اش در کنار دغدغه های شخصی و انسان دوستانه اش همگی ماده های فعالی برای شکل گیری کتاب شدن بوده اند. درجایی از کتاب می خوانیم: «مهم نیست اگر گاهی زندگی به ما بد کند و عالی پیش نرود؛ مهم نیست اگر همه چیز واقعی تر از چیزی پیش برود که خودت می خواهی. زندگی هر آدم متعلق به خود آدم است و همیشه هم با آدم می ماند؛ زندگی را باید ساخت».

    بخش اول: من شدن

    این بخش در هشت فصل تنظیم شده و دوران کودکی تا دانشگاه میشل اوباما را روایت کرده است. میشل اوباما در محله ای فقیرنشین در شیکاگو در خانواده ای کارگر متولدشده است. میشل و خانواده اش، در محله ساوث شُور (South Shore) در ساوث ساید (South Side) شیکاگو زندگی می کردند. خانواده میشل در طبقه بالای خانه ای دوطبقه زندگی می کردند و در طبقه اول، عمه مادر میشل و همسر او سکونت داشتند. عمه مادرش که رابی نام داشت، معلم پیانو بود و به همین خاطر، میشل دائماً صدای نواختن پیانوی شاگردان او را می شنید. حضور در چنین محیطی، سبب شد که میشل از همان کودکی به موسیقی علاقه مند شود و از همان ۴ سالگی یادگیری پیانو را نزد رابی آغاز کند. میشل از صدای پیانویی که هرروز از طبقه پایین می شنیده، با عنوان “صدای تلاش” یاد می کند، تلاش افرادی که می خواهند موسیقی را بیاموزند. میشل روابط خانوادگی خانواده اش را گرم توصیف می کند و تأثیر آن را در تمام دوران زندگی اش احساس می کند. معتقد است حمایت والدینش برای او اطمینانی را به ارمغان آورده که بسیاری از هم نژادانش از آن محروم اند و باعث شده هربار در مواجهه با چالش های زندگی بتواند روی پای خودش بایستد. مادر میشل همیشه به او می گوید:

    «صدای خودتو به گوش برسون و نترس». میشل باانگیزه بالا به درس خواندن ادامه داده و درنهایت، توانست وارد دبیرستان ویتنی اِم یانگ (Whitney M. Young)، واقع در مرکز شیکاگو شود. این مدرسه برای این که فرصت برابری در اختیار همه دانش آموزان قرار دهد، آزمون ورودی برگزار می کرد تا از طریق آن، بهترین دانش آموزان شهر را جذب کند. میشل در آزمون ورودی آن شرکت کرد و قبول شد. رفتن به دبیرستانی خوب باعث می شود نگاهش به دنیا وسیع تر شود و فکر دانشگاه های آیوی لیگ را در سر بپروراند، گرچه برای تحصیل در این دبیرستان، چند سال مجبور شده است هرروز یک ساعت صبح و یک ساعت بعدازظهر در مسیر رفت وبرگشت باشد. با این وجود، هنگامی که با یک مشاور انتخاب رشته و کالج صحبت می کرد، چنین جوابی گرفته است: «بعید است بتوانی وارد پرینستون بشوی!» اما میشل در دانشگاه پرینستون پذیرفته شد! در پرینستون، میشل در رشته جامعه شناسی تحصیل کرد، سپس به این فکر افتاد که در قدم بعدی، به سراغ مدرسه حقوق هاروارد برود. در آزمون ورودی مدرسه حقوق (LSAT) شرکت کرد و مستقیم از پرینستون به مدرسه حقوق هاروارد (Harvard Law School) رفت. بعد از آن که او از هاروارد فارغ التحصیل شد، به شیکاگو بازگشت و در یک موسسه حقوقی خوش نام به نام سیدلی و آستین (Sidley & Austin) مشغول به کار شد و همان جا بود که برای اولین بار، دانشجوی حقوق جوانی به نام باراک اوباما را ملاقات کرد. تصویر زیر خانواده میشل به همراه برادرش را در سال ۱۹۶۵ نشان می دهد.

    بخش دوم: ما شدن

    این بخش در ده فصل آشنایی، ازدواج و سال های اولیه زندگی میشل و باراک اوباما را تصویر کرده است. باراک اوباما به عنوان کارآموز تحت نظارت میشل وارد شرکت می شود و آشنایی کاری این دو پس از مدتی به عشق و دوستی می انجامد. میشل، باراک را فردی مصمم می یابد که همیشه می داند می خواهد چه کار کند. با این که دو سال از میشل بزرگ تر است، چند سالی را به تجربه کاری گذرانده و بعد وارد دانشکده حقوق شده است و همه استادانش او را به عنوان دانشجویی ممتاز و برگزیده می شناسند. او در ارتباطات فردی اش هم بسیار موفق است و به راحتی با همه همکاران ارتباط برقرار می کند در اکتبر سال ۱۹۹۲، میشل و باراک ازدواج کردند، اما نتوانستند از ماه عسلشان لذت ببرند، زیرا از باراک برای کمک به سازمانی به نام پِراجِکت وُت (Project Vote) دعوت به همکاری کرده بودند و باوجود دستمزد اندک، او پیشنهادشان را پذیرفته بود. هدف این سازمان این بود که هرچه بیشتر سیاه پوستان را برای رأی دادن در انتخابات نوامبر آن سال ثبت نام کنند. باراک برای انجام آن پروژه تمام انرژی اش را صرف کرد و درنتیجه، ۷۰۰۰ نفر را تنها در یک هفته ثبت نام کرد.

    درجایی از کتاب می خوانیم: «من و باراک چه می خواستیم؟» ما شراکتی امروزی می خواستیم که با مذاق جفتمان جور باشد. او به ازدواج، به چشم یک اتحادِ عاشقانه نگاه می کرد که در آن، دو نفر، بدون این که از استقلال و یا اهداف شخصی خود چشم پوشی کنند، در دو مسیر موازی پیش می روند؛ اما ازدواج برای من، مانند ادغامی خالصانه و ترکیب دوزندگی بود که در آن، سعادت خانواده بر هر هدف و برنامه ای ارجحیت داشت. من خواستار زندگی ای مثل زندگی پدر و مادرم نبودم. نمی خواستم برای همیشه در یک خانه زندگی کنم؛ همیشه یک شغل داشته باشم و هیچ وقت برای تنهایی خودم وقت نگذارم؛ اما خواستار همان استقامتی بودم که سال به سال و دهه به دهه در زندگی آن ها باقی مانده بود. در دفترچه خاطراتم نوشتم: “واقعاً می فهمم که هر فرد علایق، اهداف و آرزوهای بخصوص خودش را دارد؛ «اما این را قبول ندارم که باید برای رسیدن به یک هدف شخصی، زندگی مشترک دو نفر را بهم بزند». سراسر این بخش روایت مخالفت های هرباره میشل اوباما با پست های سیاسی شوهرش است. او که به الهام از زندگی خانوادگی ای که در کودکی تجربه کرده، به دنبال زندگی آرام خانوادگی است، به سختی می تواند بلندپروازی های شوهرش را درک کند.

    همچنان که او برای شورای شهر شیکاگو و بعدتر نمایندگی مجلس سنا و بعد هم ریاست جمهوری شبانه روز کار می کند و چهار روز در هفته را در شهر دیگری در هتل می گذراند، میشل دوران بارداری و بزرگ کردن دخترهایشان را می گذراند. یکی از محورهای اصلی این داستان، قدرتی است که از زنان سلب شده است. میشل از تبعیض های جنسیتی ای می گوید که مانع بالا رفتن زنان اقصی نقاط جهان از نردبان موفقیت گردیده و اعتقاد دارد که زنان باید صدایشان را به گوش برسانند و قبل از این که جامعه برای آن ها هویت سازی کند و آن ها را مورد قضاوت قرار دهد، باید بیرون بروند و هویت واقعی خودشان را نشان دهند. او که یکی از مهره های اساسی کمپین ریاست جمهوری شوهرش بود، به دفعات موردانتقاد و قضاوت قرار گرفت. میشل درجایی از داستان می گوید: «من زنی سیاه پوست و قوی بودم و این برای بعضی از مردم کوته فکر در یک کلمه خلاصه می شد: “عصبانی”». این هم یکی از همان کلیشه های مخرب جامعه بود، کلیشه ای که همیشه باهدف کنار زدن زنان به گوشه اتاق به کار برده می شود. مثل پیامی که می خواهد به طور غیرمستقیم مردم را ترغیب کند که حرف زنان را جدی نگیرند». تصویر زیر مالیا و ساشا دو فرزند میشل و باراک اوباما را نشان می دهد.

    بخش سوم: بیشتر شدن (بهبود و رشد کردن)

    این بخش با روز پیروزی در انتخاب شروع می شود. جشن روز سوگند ریاست جمهوری باراک اوباما و نقل مکان به کاخ سفید را مفصلاً شرح می دهد. میشل اوباما با تمام همسران در قید حیات رئیس جمهورهای قبلی تماس می گیرد و به همه ادای احترام می کند. هیلاری کلینتون علیرغم اختلاف نظرها با اوباما و رقابت در کاندیداتوری با میشل تماس می گیرد تا مدرسه دخترش را برای مدرسه دخترهای اوباما پیشنهاد کند. با این که کوچکترین حرکت خانواده مستلزم مقدمات امنیتی است، آن ها سعی می کنند تا دخترانشان زندگی عادی نوجوانان را تجربه کنند و هر از گاهی به گردش علمی یا تولدی دوستانه بروند یا دوستی را به خانه دعوت کنند. فعالیت های اجتماعی برای میشل اوباما اهمیت فراوانی دارد و به همین خاطر، زمانی که به کاخ سفید راه یافت نیز به فعالیت های اجتماعی خود ادامه داد و پروژه هایی را برای بهبود سلامت کودکان، امور سربازها و وضعیت آموزش به راه انداخت. میشل اوباما در دانشگاه هاروارد حقوق خواند، اما اشتیاقش به کمک به مردم سبب شد که قید کار در یک دفتر وکالت معتبر را بزند و در راهی که به آن ایمان داشت قدم بردارد. به این خاطر که میشل قصد داشت از تجربیاتش به عنوان یک وکیل استفاده کند و سیاست های جدیدی را برای خدمات درمانی و مسائل دیگر ارائه دهد، انتقادات بسیاری دریافت کرد.

    تجربه به او نشان داد که در باور عموم مردم، بانوی اول مقامی رسمی نیست و نباید در کارهای دولتی دخالت کند؛ بنابراین، میشل تلاش کرد پروژه هایی مستقل اما متناسب باسیاست های دولتی آغاز کند. یکی از کارهای ابتدایی این پروژه، ایجاد یک باغ در کاخ سفید بود، اما هدف اصلی از این کار، ترویج تغذیه سالم و استفاده از خوراک تازه به جای خوراک فرآوری شده بود. علاوه بر پروژه Let’s Move که باعث تأمین خوراک سالم برای ۴۵ میلیون کودک مدرسه ای و ثبت نام ۱۱ میلیون نفر از آن ها در فوق برنامه ها شد، میشل برنامه های موفق دیگری نیز داشت، پروژه Joining Forces که به ۱.۵ میلیون سرباز و همسران آن ها کمک کرد تا شغلی بیابند و پروژه Let Girls Learn که در آن میلیاردها دلار کمک مالی جمع آوری شد تا برای دختران در سرتاسر جهان امکان تحصیل و رشد فراهم شود. در اواخر کتاب که میشل از احساساتش هنگام همراهی ملانیا ترامپ برای مراسم معارفه و واگذاری خانه مجللش به او حرف می زند، می خوانیم:

    «آن روز من همزمان چند جور احساس داشتم: خسته بودم، احساس غرور می کردم، پریشان و مشتاق بودم؛ اما بیشتر، به این خاطر که می دانستم چند تا دوربین فیلم برداری در حال ضبط تک تک حرکات ما هستند، سعی داشتم خودم را کنترل کنم. من و باراک عزم خود را جزم کرده بودیم که این تعویض قدرت را باوقار و بزرگواری انجام دهیم و این هشت سال را با آرمان های خود و خویشتن داری به پایان برسانیم. حالا دیگر به آخرین لحظات رسیده بودیم». این کتاب، داستان مسیر زندگی زنی است که چنانچه در کتاب هم اشاره شده، نه علاقه ای به سیاست دارد و نه هیچ گاه قصد کاندیدا شدن داشته و دارد، او در مسیری قرار گرفت که باسیاست عجین شده بود، مسیری که شاید قرار گرفتن در آن به انتخاب خودش نبود، اما او انتخاب کرد که “حرکت کند” و ثابت باقی نماند، این همواره جاری بودن میشل اوباما و چشم انداز بی انتهایی که از زندگی در این کتاب تصویر کرده، بدون شک این کتاب را به یکی از پرفروش ترین کتاب ها تبدیل کرده است، در انتها به یکی از تأثیرگذارترین بخش های پایانی این کتاب اشاره می کنیم:

    «با هر دری که به روی من باز شد، من نیز سعی کردم درهایی را به روی دیگران بازکنم. این حرفی است که می خواهم به عنوان سخن آخر به شما بزنم: بیایید دل هایمان را به همدیگر نزدیک کنیم، شاید فقط آن موقع بتوانیم ترس خود را از بین ببریم، قضاوت های اشتباه خود را کاهش دهیم و دست از تبعیض و کلیشه هایی بکشیم که بیهوده بین ما تفرقه انداخته اند. شاید این گونه بهتر بتوانیم وجه تشابه هایمان را به آغوش بکشیم. مهم نیست که کامل نیستید، مهم نیست که درنهایت به کجا می رسید. قدرت یعنی این که به خودتان اجازه بدهید شناخته و شنیده شوید. باافتخار داستان منحصربه فرد خود را تعریف کنید و صدای واقعی خود را فریاد بزنید. بزرگواری یعنی این که برای آشنا شدن با دیگران و شنیدن داستان های آن ها مشتاق باشید. ازنظر من، این گونه است که ما، ما می شویم.»